فــــــــــــــــرمانــــــــده مـــــن...«شهید محسن نائینی فرد»

فــــــــــــــــرمانــــــــده مـــــن...«شهید محسن نائینی فرد»

فــــــــــــــــــرمانــــــــــده مـــــــن
فــــــــــــــــرمانــــــــده مـــــن...«شهید محسن نائینی فرد»

فــــــــــــــــرمانــــــــده مـــــن...«شهید محسن نائینی فرد»

فــــــــــــــــــرمانــــــــــده مـــــــن

خاطره

محسن نائینی

 

 

 

خاطره 

یک روز با چندتا از دوستاش اومد خونه گفت مادر بیا بریم می خوام بهت تیر اندازی یاد بدم ؛ گفتم آخه من تیر اندازی برا چیمه گفت اگه لازم بشه تو هم باید اسلحه دست بگیری و بجنگی .

مادر شهید

مجروح شده بود بهش گفتم : فعلا جبهه نرو تا حالت کاملا خوب بشه .

 مثل همیشه لبخندی زد وگفت : باید بریم ادای دین کنیم به اسلام و قرآن .

این بار یه جور دیگه بود گفت: میرم دیگه بر نمیگردم ...شاید شهید شدم.

 بعد رفت ودیگه بر نگشت .

مادر شهید

یک روز اومد خونه بدون اینکه به حاج آقا حرفی بزنه ماشین و برداش برد .

چند روز بعد فهمیدم به علت کمبود امکانت در خرمشهر و آبادان ماشین و اومده برده برای جابجایی مهمات .

بعد ازچند وقت دیدم اومد خونه و ماشین همراهش نبود ؛ حاج آقا گفت: ماشین کجاست . سرش رو انداخت پایین و گفت : پارکش کرده بودم توی آشیانه تانک ؛ راننده تانک هم بی خبر از همه جا اومد و رفت رو ماشین و اُنو له کرد .

حاج آقا نگاهی بهش  کرد وگفت فدای سر امام(ره) وتو .

تا این حرف روشنید خیالش راحت شد  لبخندی زد و رفت صورت بابا رو بوسید .

برادر شهید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد